فرار از ازدواج اجباری دختر ۱۵ ساله بوشهری روز بعد از عروسی
فرار از ازدواج اجباری دختر ۱۵ ساله بوشهری روز بعد از عروسی

خبر استان:تنها ۱۵ سال داشتم و هنوز در رویای عروسک هایم بودم،هیچ کس مجبور نبود که به مانند من شکنجه های مادر و برادرنش را تحمل کرده وتنها سکوت کند، هنگامی که مادر بیچاره سیخ های کباب بر تنش کج می شد و صدایش درنمی آمد.

خبر استان:وقتی پدرم را نزدیکی های لنگرگاه بوشهر با مقداری جنس قاچاق و مواد مخدر گرفتند، بعد از بازجویی ها معلوم شد که پدر پول تهیه اجناس قاچاق را از فروش گردنبند یادگاری مادر بزرگ فراهم کرده است. فامیل مادرم دیگرنگذاشتند او همچنان در آتش صبر و سکوت، بسازد و بسوزد.
پدر به زندان افتاد و مادر ما را به خانه ی پدری برد اما آرامش ما تنها دو سال درآنجابه طول انجامید. پدراز راه رسید و مرا با زور از مادرباز پس گرفت. بهانه اش این بود که دختر باید زیر بیرق پدر باشد.
دیگرازپدر بدم می آمد. تا اینکه ناگهان “صادق” از راه رسید. او لقمه چربی برای پدرم بود، به زور دستم را گرفت و سرسفره عقد صادق نشاند. وقتی فهمیدم ۱۴ سکه مهریه ام را پیشاپیش از خانواده داماد بابت خماری های طولانی روزانه اش مطالبه کرده، فهمیدم که حاصل این معامله شوم تنها برباد رفتن عمر من است. همان روز بود که بدون فکر به عاقبت کار از بوشهر به قصد شیراز گریختم.
 در اتوبوسی که مسافرش بودم با زن جوانی آشنا شدم که ۲۰ سال بیشتر نداشت. او هم سرنوشت دردناکی داشت و از خانه شوهر معتاد و بد رفتارش گریخته بود.من و او در آن سفر بسیار به یکدیگر نزدیک شدیم و از آنجا که هیچ یک پشتوانه ای نداشتیم تصمیم گرفتیم با هم باشیم و یکدیگر را حمایت کنیم.
تمام دارایی ما پلاک طلایی ای بود که از مادرم برایم باقی مانده بود و مقداری پول نقد که سودابه توانسته بود از دسترس شوهرش دور نگاه دارد. به محض رسیدن به شیراز خواستیم در مسافرخانه ای اتاق بگیریم صاحب مسافرخانه اتاقی به ما نداد از دردسر می ترسید چند دقیقه بعد که ما نگران و متعجّب پشت در شیشه ای مسافرخانه ایستاده بودیم و به اطراف آن بلوار چشم می انداختیم تا راهی مسافرخانه ی دیگری شویم، جوانی که هنگام ورود و گفت وگوی ما با مدیر مسافرخانه فالگوش ایستاده بود، موذیانه چندقدمی به سمت ما برداشت و پشت در مسافرخانه زیر لب چیزی زیر گوش سودابه زمزمه کرد. سودابه سری تکان داد. من که متوجّه اصل ماجرا نشده بودم، خواستم راه بیفتم که سودابه زیر بازویم را گرفت و اشاره کرد که باید چند قدم آن طرف تر منتظر بمانیم. تقریبا بیست دقیقه منتظر ماندیم. بعد در شیشه ای مسافرخانه باز شد و مدیر بد اخلاق آنجا با عجله خارج شد.دقایقی بعد پسر جوان بیرون آمدو با سر به ما اشاره کرد.تازه متوجّه شدم که او با سوادبه به توافق رسیده است. من که سر در نمی آوردم منظور سودابه چیست وچرا به او اعتماد کرده است.
عصر همان روز وقتی خواستم از مسافرخانه خارج شوم و نشانی از خاله مادرم که در شیراز زندگی می کرد پیدا کنم دقایقی بعد یادم آمد آدرس داخل کیفم است امّا وقتی خواستم به اتاق برگردم نجواهای سودابه و مرد جوانی که بلافاصله او را شناختم مرا از عالم خیال به واقعیت کشاند.
نمی دانستم چه کنم. جرات داخل شدن نداشتم. تنها ساک دستی ام داخل اتاق بود همانجا تصمیم خودم را گرفتم و بلافاصله راهی ترمینال شدم و با پولی که از فروش پلاک طلایم به دست آورده بودم، خودم را به تهران رساندم.
 یک نصفه روز در خیابان های تهران می گشتم و فکر می کردم که چطور می توانم زندگیم را نجات دهم. چون می دانستم که تهران، شهر هزار رنگ است و بسیاری از دختران فراری که بسیار از من زرنگ تر و بدقیافه تر نیز بوده اند، در اینجا به دام صیادان هوسران افتاده اند.
از زورگرسنگی ساندویچ نصفه ای خریدم. صاحب مغازه حاضر نبود یک نصفه ساندویچ به من بفروشد، وقتی قانعش کردم که پولم را دزدیده اند و من فقط پول یک نصفه ساندویچ را دارم،سرانجام کوتاه آمد. روی پله یک ساختمان نشستم بدون آن که به بالای سرم نگاه کنم، شروع به خوردن ساندویج کردم. دقایقی بعد زن مسن و شیک پوشی از پله ها بالا آمد و خواست در پشت سر مرا باز کند که متوجّه من شد و پرسید:
-شما مریضی….؟
-اول توجه منظورش نشدم. با تعجب پرسیدم:
-بله؟!
-گفتم… شما وقت گرفتین…؟!
از جایم برخاستم. تازه متوجه پلاک روی در شدم. آنجا مطب یک خانم دکتر بود. دوباره به سرتاپای آن خانم نگاه کردم. نمی دانم چه چیزی باعث شدکه مثل برق زده ها از او بپرسم:
– ببخشین خانم شما دکتر هستین؟ اگر منشی بخواهید… من …. من… قول میدم با یه کم حقوق و یه جا واسه موندن یعنی…
نمی دانم درست چه گفتم… اما سرنوشت من این گونه رقم خورده بود که آن خانم دکتر مهربان مرا بدون هیچ درنگی به عنوان منشی خود بپذیرد و مطبش را در اختیارم قرار دهد. نزدیک به هشت ماهی شب ها را در اتاق معاینه او می گذراندم و روزها نیز در همانجا با تشویق او درس می خواندم و عصرها نیز برای بیماران، وقت معاینه تعیین کرده و پرونده برایشان تشکیل می دادم.
از آن روزها چند سالی می گذرد و اکنون من دانشجوی ترم اول هستم. مدتی بعد خانم دکتر به مانند دختر خودش مرا درجمع خانه اش پذیرفت و اکنون مدتی است که تحت سرپرستی اوهستم وتا به امروز توانسته ام آزاد و خوشبخت روزگار بگذرانم، واز این بابت همیشه شکر گذار پروردگارم، گرچه هیچگاه نمی توانم خاطرات تلخ گذشته را فراموش کرده و از پدری که بنیان خانواده ما را ویران و دستخوش هوس رانی های زودگذر خود کرد، بگذرم.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مددکار اجتماعی:
دختران فراری کسانی هستند که به دلایل مختلف و در اثر فشارهای ناشی از شرایط سخت زندگی، غالبا به رغم میل باطنی اقدام به ترک خانه و کاشانه خود کرده و از کانون خانواده جدا می شوند و عموما در شهری دیگر بدون داشتن مأمنی مناسب و خانه ای دایمی ساکن می شوند.
این گروه دختران عموما به دلایلی نظیر فقر، خشونت، محدودیت های غیرمنطقی، آزار دیدگی، رها شدن از سوی اطرافیان به خصوص خانواده و… روی به خیابان ها می آورند و اکثریت آنها به تدریج به دلیل امرارمعاش و همچنین نداشتن سرپناه به کارهایی خلاف هنجارهای اجتماعی روی می آورند.
به طور کلی هرچه روابط خانوادگی صمیمی تر و عمیق تر باشد و همچنین احترام متقابل بین اعضای خانواده حکمفرما باشد و در کل خانواده منسجم تر باشد، کمتر شاهد پدیده فرار دختران از منزل خواهیم بود.
در این میان ایجاد یک رابطه سالم بین اعضای خانواده، تبعیض قائل نشدن والدین بین فرزندان، شناخت وآگاهی والدین از روحیات جوانان و مهمتر از همه ترویج عقاید دینی و مذهبی و درونی کردن آن برای نوجوانان و جوانان، از عوامل مهم کاهش آسیب های اجتماعی و فرار جوانان است که باید در خانواده ها مورد توجه قرار گیرد.
 سید مجتبی میری هزاوه” اطّلاع رسانی پلیس استان مرکزی
Visited 3 times, 1 visit(s) today