خاطره دکتر بوشهری از ساختمان پلاسکو
خاطره دکتر بوشهری از ساختمان پلاسکو

خبر استان:دکتر استوار:زمستان ۶۸ بود. زمستانی سرد با بارشهای پشت هم برف و باران. آن سال من دانش آموزی ۱۷ ساله بودم که تازه دیپلم گرفته بودم.

خبر استان:دکتر افشین استوار- بوشهر: زمستان ۶۸ بود. زمستانی سرد با بارشهای پشت هم برف و باران. آن سال من دانش آموزی ۱۷ ساله بودم که تازه دیپلم گرفته بودم. یکی دو ماه پیش با اصرار پدرم که معلم دبستان روستائی در جنوب بود برای شرکت در کلاسهای کنکور در یکی از موسسات آموزشی پایتخت که ادعای قبولی تضمینی در کنکور را داشت به تهران رفتم و در پانسیونی که موسسه در قبال دریافت اجاره در اختیار شرکت کنندگان شهرستانی کلاسها گذاشته بود ساکن شدم. هنوز یکی دو هفته از شروع کلاس ها نگذشته بود که موسسه با شکایت سایر موسسات آموزشی از طرف مراجع قضائی پلمب شد و ما آواره شدیم. پس از مدتی سرگردانی به همراه یکی دیگر از ساکنین پانسیون اتاقی در یک ساختمان قدیمی که دانشجویان در آن ساکن بودند اجاره کردیم و در یک موسسه دیگر نام نویسی کردیم.
آن روز برفی را هرگز فراموش نمی کنم. هوا بسیار سرد بود و سلاح موثر من در برابر این سرما کاپشنی بود که تابستان همان سال پدرم از مسافرتی از دوبی برایم سوغات آورده بود. یک کاپشن خوشگل و ضخیم مشکی که حسابی آن را دوست داشتم و در پاسخ به هر کسی که می‌پرسید از کجا خریده ای با افتخار می گفتم که پدرم از دوبی برایم آورده است. آن روز از کلاس که برگشتم، اتاق بی‌نهایت سرد بود. با عجله قبل از اینکه لباس هایم را درآورم، از یک پیت نفتی در حیاط نفت کشیدم و در بخاری نفتی ریختم و آن را روشن کردم. دستهایم یخ زده بود و با تمام وجود می لرزیدم. بخاری هنوز کاملا گرم نشده بود و اتاق هم خیلی سرد بود. برای گرم شدن تقریبا به بخاری چسبیده بودم که ناگهان بوی تند سوختن نایلون همه جا را پر کرد. خودم را از بخاری جدا کردم و خیلی زود متوجه شدم که کاپشن دوست داشتنی ام طعمه بخاری نفتی شده است. آستین کاپشن در قسمت بازو کامل جمع شده بود و بوی مشمئز کننده ای از آن به مشام می رسد. ولی آن چه بیش از آن بوی بد مرا آزار می داد، درک این مساله بود که تنها لباس گرمم که قرار بود مرا از سرما محافظت کند، سوخته است. گریه‌ام گرفته بود. از فرط ناراحتی بدون آنکه ناهار بخورم، خوابیدم. نمی دانم چه مدت خوابیده بودم که با صدای در از خواب پریدم. هم اتاقیم فرید بود که از کلاس برگشته بود. فرید بعد از دیدن ناراحتی بیش از اندازه من گفت: حالا غصه نخور. یک سری به “ساختمان پلاسکو” بزن شاید آن را برایت تعمیر کنند. این اولین باری بود که من اسم “ساختمان پلاسکو” را می شنیدم. درنگ جایز نبود. با ناامیدی آدرس را از دوستم پرسیدم و کاپشن نازک پاییزه‌ای که داشتم پوشیدم و کاپشن سوخته را در کیسه نایلونی گذاشتم و به سمت ساختمان پلاسکو راه افتادم. وقتی به ساختمان پلاسکو رسیدم تقریبا یخ زده بودم. پایین ساختمان پلاسکو یک پاساژ بود که بعدها فهمیدم اسم آن پاساژ کویتی ها بود. به چند مغازه پوشاک سر زدم. با اطلاع از قیمت ها آه از نهادم بلند شد و بیشتر به عمق فاجعه پی بردم. برای خریدن چیزی مثل کاپشنی که سوزانده بودم، معادل هزینه زندگی سه ماهم را در تهران باید پرداخت می کردم. از فهمیدن اینکه تا پایان زمستان باید با این کاپشن نازک پاییزه سر کنم، بیشتر سردم شد و لرزش بدنم بیشتر شد. از دیدن سایر مغازه‌ها منصرف شدم و پس از پرس و جو به سمت تولیدی های پوشاک “ساختمان پلاسکو” راه افتادم. از طبقه اول شروع کردم. به یک‌یک تولیدی های کاپشن سر می زدم و از آنها می پرسیدم که آیا می‌توانند کاپشن مرا تعمیر کنند یا نه. اغلب آنها تنها سری به علامت منفی به سمت بالا تکان می دادند. چند تایی از آنها هم بعد از معاینه کاپشن و دیدن عمق فاجعه با تاسف ناتوانی خود را از تعمیر کاپشن ابراز کردند. ۶ طبقه را به این شکل طی کردم و به طبقه هفتم رسیدم. خسته و مستاصل بودم و در همین حال وارد یکی از تولیدی ها شدم. مرد جوانی حدود ۳۰ ساله پشت چرخ خیاطی نشسته بود و با جدیت مشغول کار بود. او حتی سرش را بالا نیاورد تا به من نگاه کند. همه جا پر بود از کاپشن های مشکی شبیه کاپشن من. مدتی منتظر ماندم و کاپشن ها را زیر چشمی نگاه کردم تا بلکه به من اعتنائی کند ولی بی فایده بود. سرفه‌ای کردم و گفتم: آقا ببخشید ممکن است خواهش کنم یک نگاهی به این کاپشن بیاندازید و در همان حل کاپشن را از کیسه نایلونی بیرون آوردم و روی میز اتوئی که در مغازه بود گذاشتم. مرد جوان سرش را بالا آورد و گفت: چه می خواهی؟ گفتم: آستین کاپشنم سوخته. می خواستم ببینم شما می توانید برایم زحمت تعمیر آن را بکشید. صدایم می لرزید و استیصال در آن موج می زد. مرد جوان ولی بی اعتنا به وضعیت من پاسخ داد: نه پسرجان وقت ندارم. دوباره اصرار کردم: خواهش می کنم آقا. هر چقدر بفرمائید، تقدیم می کنم. من دانشجو هستم و کاپشن دیگری ندارم. هوا هم خیلی سرد است. مرد دوباره حواسش را جمع کارش کرد و گفت: گفتم که اینجا تولیدی است نه خیاطی. وقت این خرده کاری ها را نداریم.

کاپشن را دوباره در کیسه گذاشتم و داشتم از مغازه بیرون می رفتم که مرد مسنی از پشت تولیدی به جلو مغازه آمد. به من اشاره کرد و گفت: بمان پسر جان. بعد رویش را به مرد جوان کرد و گفت: پسر تو چه جور آدمی هستی. مگر من هزار بار به تو نگفتم که کار مردم را راه بیاندازی. چطور می توانی اینطور بی خیال به مردم جواب منفی بدهی. مگر نمی دانی که مردم چه وضعی دارند. مرد جوان اخم هایش را درهم کرد و سرش را پایین انداخت و بدون هیچ حرفی پایش را بر روی چرخ خیاطی فشار داد و به دوختنش ادامه داد. مرد مسن در حالی که همچنان غر غر کنان پسرش را سرزنش می کرد، به سمت من آمد. کاپشن را از نایلون بیرون آورد و به دقت معاینه کرد. در حالی که سرش را تکان می داد زیر لب زمزمه کرد: بدجوری سوخته. کار بررسی کاپشن که تمام شد، سرش را بالا آورد و با نگاه مهربانش سراپای من را ورانداز کرد. بعد دست راستش را روی شانه چپم گذاشت و گفت: باشد پسرم. این را بگذار اینجا باشد. من برایت تعمیرش می کنم. نمی دانستم چطور باید از او تشکر کنم. با خوشحالی من و من کردم: ممنونم آقا. دست شما درد نکند. خیلی لطف کردید. هر چقدر دستمزدش باشد، تقدیم می کنم. لبخندی زد و گفت: فردا شب ساعت ۷ بیا و ببرش.
فردا شب ساعت شش و نیم ساختمان پلاسکو بودم. ۲۴۴ ساعت گذشته را خانه مانده بودم و کلاس هم نرفتم. هوا آنقدر سرد بود که اصلا فکرش را نمی توانستم بکنم بدون کاپشن نازنینم بیرون بروم. نیم ساعتی در پاساژ کویتی ها مغازه ها را نگاه کردم و سر ساعت ۷ وارد تولیدی شدم. همان مرد جوان دیروزی پشت چرخ خیاطی نشسته بود و مشغول کار بود. مرا که دید نگاه مهربانانه‌تری نسبت به دیروز به من انداخت و صدا زد: آقا جون مشتری. پیرمرد مهربان از پشت تولیدی به جلو مغازه آمد. سلام کردم. گفت علیک السلام پسرم. بیا! بیا ببین کاپشنت خوب شده یا نه. بعد میله را برداشت و کاپشن را که در کاور نایلونی گاشته شده بود، از روی رگال بالای سر مرد جوان، پایین آورد. کاپشن را که از کاور بیرون آورد، چیزی را که می دیدم، باور نمی کردم. چند بار همه جای آستین را بررسی کردم ولی کوچکتری اثری از سوختگی نبود. انگار نه انگار که قسمت بالائی آستین کاملا مچاله شده بود. سرم را بالا آوردم و نگاهی از سر قدرشناسی به پیرمرد انداختم. با لبخند گفت: کلی گشتم تا پارچه خودش را برایت پیدا کردم. خود خودشه. بعد آستین دیگر کاپشن را به من نشان داد و گفت: بالای این آستین را هم برایت عوض کردم که کاملا قرینه باشد. دیگر نمی دانستم چه بگویم. دلم می خواست پیرمرد را در آغوش بگیرم و گریه کنم. به زحمت خودم را جمع و جور کردم و گفتم: ممنون آقا. چقدر باید تقدیم کنم. نگاه مهربانانه‌ای به من کرد و گفت. دویست تومن. باورم نمی شد. خودم را آماده کرده بودم که ۵ برابر این مبلغ را پرداخت کنم. هر چه پول داشتم جلویش گرفتم و گفتم: این که خیلی کم است. لطفا بیشتر بردارید. دویست تومن برداشت و گفت: خدا برکت بده. کافی است.
آن سال علیرغم امتحان خوبی که در کنکور دادم به خاطر اشتباهاتی که در اعلام نتایج کنکور رخ داد، در دانشگاه قبول نشدم. ولی یک سال بعد، در دانشگاه شیراز در رشته پزشکی پذیرفته شدم. آن کاپشن را در همه هفت سال دانشجوئی پوشیدم و چیزی که بیشتر از خود کاپشن مرا گرم می کرد، انسانیت پیرمردی بود که در “ساختمان پلاسکو” محبت به همنوع را به من آموخت./آبشار نیوز

 

دکتر افشین استوار
بوشهر
دوم بهمن ماه نود و پنج

Visited 3 times, 1 visit(s) today