خبر استان:از وقتی یادم می آمد پدر و مادرم با هم اختلاف داشتند ، روزی نبود که بحث و کتک کاری نداشته باشند و تو دعواهای آنها یه مشت و لگدی هم نثار من نشه.
خبر استان:همه این دعواها و درگیری ها به خاطر بلای خانمانسوز اعتیاد لعنتی بود که تموم زندگی مارو سیاه کرد. ۱۰ سالم بود که مادرم دیگر تاب و تحمل ماندن در کنار همچین مرد بی غیرتی که بویی از انسانیت نبرده بود را نداشت.
این بود که برای همیشه طلاق گرفت، رفت دنبال خوشبختی خودش حتی موقع رفتن یه نیم نگاهی هم به من بیچاره که بسیار وابسته اش بودم نینداخت و رفت. پس از آن من ماندم و دنیایی از حسرت ها ، پدرم حتی اجازه نداد درس بخوانم ، تا کلاس چهارم دبستان بیشتر نتوانستم ادامه بدم و خونه نشین شدم.
صبح تاشب می بایست اوامر بی چون و چرای پدر را بی کم و کاستی اجرا می کردم ، در غیر اینصورت با کمربند سیاه و کبودم می کرد. با اندام نحیف و لاغرم سعی می کردم کارها را بدون نقص انجام دهم. فقط و فقط ماندن در آن خانه را برای اینکه پناهی دیگر نداشتم، تحمل می کردم ولی همیشه به دنبال روزنه ای برای فرار می گشتم تا اینکه مجبور به فرار شدم چرا که با ماندن …
یک روز که پدرم برای خرید مواد بیرون رفته بود ، ساکم را بسته و برای همیشه از آن خانه لعنتی فرار کردم .
ساعت ها در کوچه و خیابان ها سرگردان بودم و سرپناهی نداشتم. تا این که با رضا آشنا شدم و او گفت: حاضراست به من پناه دهد. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود ولی به نرمی و آرامی گفت: نترس من نیز مانند تو کسی را ندارم .
مرا همراه خود به منزل دایی اش برد ، ماجرای زندگی ام را برایش تعریف کردم . بعد از چند روز به من ابراز علاقه کرد و قول داد خوشبختم کند، خودش هم ۱۸ سال بیشتر نداشت. خود را سپردم به دست تقدیر و امید داشتم که تکیه گاه خوبی برایم باشد، ولی زهی خیال باطل که در لوحه زندگی ام جز سیاهی چیزی دیگری نقش نبسته نبود.
رضا مرا به عقد رسمی خود درآورد.فکر می کردم دیگر خوشبختم ، همسرم بیکار بود ، یه روز کار می کرد ۱۰ روز می خوابید، تو این گیرو دار، نداری و بدبختی باردار هم شدم و فرزند اولم را در سن ۱۵ سالگی به دنیا آوردم هیچ سر رشته ای از خانه داری و تربیت بچه نداشتم، کسی هم نداشتم که راهنمایی ام کند.
همسرم حتی به دلیل معاشرت با دوستان نا اهل معتاد هم شده بود.هرچقدر برای ترک او تلاش کردم فایده ای نداشت که نداشت، روز به روز در منجلاب مواد فرو می رفت . از غصه داشتم دق می کردم دنبال راهی بودم تا از این فلاکت نجات یابم خیلی دلم برای فرزندم می سوخت ، که سهم این طفلکی از این زندگی چیزی جز نکبت و سیاهی نبود .
همسرم تو عالم خماری پیشنهاد داد برای رهایی از غم و غصه روزگار و زدن به در بی خیالی یک بار مصرف کنم ، می گفت: با یه بار که آدم معتاد نمیشه، اینگونه بود که فریب خوردم، وقتی شیشه را برای بار اول امتحان کردم! انگار از تمامی غم و غصه ها رهایی یافته و بسان پرنده ای که از قفس رها شده به پرواز درآمدم.
به خودم که آمدم فهمیدم در باتلاق اعتیاد غرق شده ام، آنقدر که دیگه خسته شده بودم ، تصمیم گرفتم برای همیشه تصمیم بگیرم تا ترک کنم ، واقعاً خدا رو شکر می کنم که خدا این بار به ندای قلبی ام گوش کرد و نجاتم داد ، برای همیشه اعتیاد را کنار گذاشتم . با توکل به خدا و یاری او توانستم به زندگی برگردم .
تهیه و تنظیم: تاج نساء ایزانلو کارشناس مرکز مشاوره آرامش بوشهر