خبر استان:حبیب احمدزاده نویسنده نامآشنای معاصر، نسب به دلوار میبرد و همین برای تحقیق او درباره قیام تنگستان و شخصیت رئیسعلی دلواری، انگیزهساز بوده است.
خبر استان:حبیب احمدزاده نویسنده نامآشنای معاصر، نسب به دلوار میبرد و همین برای تحقیق او درباره قیام تنگستان و شخصیت رئیسعلی دلواری، انگیزهساز بوده است. همین موجب شد که در سالروز شهادت رئیسعلی، ساعتی با او به گفت و گو بنشینیم و از دانستههایش بهره برگیریم.
نام رئیسعلی دلواری برای شما تداعیکننده چه چیزهایی است؟
ما اصالتاً اهل دلوار بوشهر هستیم و اجداد ما از زمانی که آن روستا در ۲۰۰ یا ۳۰۰ سال پیش شکل گرفت، در آنجا بودند. بعضیها هم به آنجا میگویند: دلباز! پدربزرگ و پدرم در جنگ جهانی دوم به آبادان مهاجرت کردند، ولی خودم تا قبل از جنگ ایران و عراق هیچوقت دلوار را ندیده بودم، هر چند همیشه یکجور حس نوستالژی به آنجا داشتم و دلم میخواست بروم و ببینم. عمهام در بوشهر و اقوام ما در دلوار بودند و پدربزرگم همراه با مرحوم عمویم، عمو ابراهیم هر سال از آبادان به بوشهر سفر میکردند. همیشه خیلی دلم میخواست بدانم دلوار چه جور جایی است. پدربزرگم، بابا یوسف میگفت در رکاب رئیسعلی جنگیده است. اوایل نمیفهمیدم قضیه از چه قرار است تا وقتی سریال دلیران تنگستان از تلویزیون پخش شد و پدربزرگم شروع به تعریف کردن جزئیات آن واقعه کرد. ما آن روزها در سال ۱۳۵۴ تلویزیون نداشتیم و برای تماشای این سریال، به خانه عمویم میرفتیم.
از روایت پدربزرگ میگفتید.
بله، میگفت: در رکاب رئیسعلی جنگیدهام! شاهبیت حرفهایش هم این بود که: «یک جا بودیم و میخواستم از دور با تیر بزنم!» پدربزرگ چشمهای سبز قشنگ و به نسبت مردم بوشهر، پوست سفیدتری داشت و در دوران جوانی برای خودش کلی محبوبیت داشت. پدربزرگ ما مال و اموال زیادی نداشت، اما پدر مادربزرگم پولدار بود و خودشان میگفتند خان بودهاند. راست و دروغش پای خودشان! پدربزرگ که به خواستگاری مادربزرگ میرود، پدر مادربزرگ میگوید: تو آه در بساط نداری، چطور جرئت کردی بیایی خواستگاری دختر من؟ پدربزرگ قهر میکند و به کویت میرود. بیبی یا همان مادربزرگ یک قطعه زمین بزرگ داشت. میدهد آنجا را گندم بکارند و درو کنند. بعد به پدربزرگم خبر میدهد تو بیا و پول این محصول را بگیر و ببر به پدرم بده و بگو: در این زمین کار کردهام و این هم پول دسترنج خودم است! خلاصه به این شکل با هم ازدواج میکنند. پدرم همیشه سر به سر پدربزرگم میگذاشت و میگفت: همه بوشهریها میگویند: در رکاب رئیسعلی جنگیدهام! بیچاره رئیسعلی اگر اینقدر نیرو داشت، پس چرا شکست خورد؟
رابطه شما با پدربزرگهایتان چطور بود؟
پدر پدرم در طبقه بالای خانه عمویم زندگی میکرد. خیلی با هم صمیمی و رفیق بودیم و همیشه میرفتم و به او سر میزدم. پدربزرگ مادریام نجار بود و او را خیلی دوست داشتم. پدربزرگ پدریام کارگر بازنشسته شرکت نفت بود و همیشه از یک تفنگ فیلیپ که در کوههای دلوار دفن شده بود، حرف میزد. همیشه میگفت: هر وقت به بوشهر رفتیم آن را از کوه در میآورم و به تو میدهم!
به این ترتیب خیلی به دلواری بودنتان افتخار میکنید. اینطور نیست؟
همینطور است. سریال دلیران تنگستان را- که با آن موسیقی حماسی و لهجههای شیرین و صحبتهای زیبا میدیدم- افتخار میکردم اصالتاً دلواری هستم. دیدن این سریال بهنوعی روحی سلحشوری را در من بیدار کرده بود. تا نزدیکیهای جنگ ایران و عراق بوشهر را ندیده بودم. بعد از جنگ خانواده از آبادان رفتند، ولی من، پدربزرگ و عموی کوچکم ماندیم. سعی میکردم هر جور شده پدربزرگ را از آبادان خارج کنم. شرایط بسیار سختی بود. آبادان در محاصره بود و مردم از طریق باتلاق فرار میکردند! هر چه به پدربزرگ اصرار میکردم از آبادان بیرون برود، زیر بار نمیرفت. پدربزرگ مادریام اهل حله بوشهر و اسمش ناصر بود. او هم حاضر نمیشد برود و من بین این دو، واقعاً گیر کرده بودم. پدربزرگ پدریام کمی در مورد مسائل دینی بیخیال بود، ولی پدربزرگ مادریام آدم نمازخوان و معتقدی بود. غرور خاصی هم داشت و به احترام بزرگتری کوچکتری خیلی اهمیت میداد.
از آن دوره خاطره جالبی هم دارم. ۱۶-۱۵ سال بیشتر نداشتم و اصلاً حریف پدربزرگهایم نمیشدم که از آبادان بیرون بروند. خانواده ما به خاطر تحکم پدرم از شهر بیرون رفتند، ولی من و برادرم ماندیم. زن داییام هم مانده بود. داییام، عبدالعلی تمیمی پاسدار و فرمانده سپاه جزیره بود و بعدها شهید شد. وقتی دیدم حریف زندایی و پدربزرگ مادریام نمیشوم، کلکی را سوار کردم. به پدربزرگ گفتم: «چطور غیرتت قبول میکند دخترت دست عراقیها بیفتد؟ ما که هر چه میگوییم از شهر بیرون نمیرود، شما بیا کاری کن!» گفت: «چه کار کنم؟» گفتم: «برو و به او بگو من یک پیرمرد ضعیف هستم و چشمهایم جایی را نمیبیند، تو بیا و مرا از این شهر بیرون ببر.» بعد رفتم و به زن داییام گفتم: «آخر چه جور زنی هستی که راضی شدهای پیرمرد اینجا بماند و زیر ترکش و خمپاره بمیرد؟» گفت: «قبول نمیکند.» گفتم: «برو بگو من یک زن ناتوان و در معرض هزار جور خطر هستم، مرا به ماهشهر یا جای دیگر ببر بگذار و خودت برگرد.» مطمئن بودم کسی که از شهر خارج شود، دیگر نمیتواند برگردد. خلاصه به هر کلکی بود آنها را از شهر بیرون فرستادیم و فقط جدّ پدریام ماند که تکان نمیخورد!
یک روز یک تفنگ برنو گیرم آمد و به پدربزرگ گفتم: «مگر نه اینکه گفتی همرزم رئیسعلی دلواری بودهای، حالا میرویم کنار اروند و شما تیر بینداز و نشان بده چقدر دلاوری.» پیرمرد آن موقع ۸۰ سالی داشت. شالش را دور کمرش بست و کنار اروند رفتیم. تیر که انداخت از پشت به زمین افتاد و پاک پیش بقیه ضایع شدم! پدربزرگ هم خیلی غمگین شد. قهرمان کودکیام و کسی که با خیال قهرمانیاش بزرگ شده بودم، پیش چشمم شکست و هر دو مثل لشکر شکستخورده به خانه عمویم که امنتر بود، رفتیم. بعد پدربزرگ را وادار کردیم که از شهر بیرون برود. گریه کرد و گفت: «بابا! نفهمیدم چه شد که صدام با ما این کار را کرد!» گفتم: «بابا! رفتی بوشهر، برو برایم آن تفنگ را از کوه در بیاور»، گفت: «حتمی تا حالا پوسیده است. ماشاءالله برای خودت تفنگ داری.» راست میگفت. تفنگ داشتم، ولی هنوز هم آرزو دارم بروم و آن تفنگ را بردارم.
بالاخره رفتید دلوار را ببینید یا نه؟
بله، میگفتم. خلاصه دلوار را ندیده بودم تا در سال ۱۳۶۱ روزی که دایی شهیدم آمد و گفت: پدربزرگت مرده است! وقتی به دلوار رسیدم هفتم پدربزرگ بود. غروبی بود که سر قبرش رفتم. کوههای دلوار خاک قرمز رنگ دارد. حس غریبی داشتم از اینکه دیگر پدربزرگ نبود و من در دلوار بودم و به تفنگی فکر میکردم که از دوره رضاشاه در کوه بود و نمیدانستم کجاست. از آن دوره چون مردم را خلع سلاح میکردند، آنها سعی میکردند تفنگهایشان را پنهان کنند. یکجور حسی مثل فیلم زاپاتا داشتم! تنگستانیها را تنگسیری میگویند، مثل کتاب تنگسیر صادق چوبک. ما هم تنگسیری هستیم. خود زار محمد یا زایر محمد، شخصیت تنگسیر چوبک را هم میگویند در رکاب رئیسعلی میجنگید. البته این حرف سندیت ندارد. حداقل اینکه تا حالا کسی در این باره تحقیق نکرده است. خلاصه اینکه این تاریخچه خانوادگی ـ کاری به واقعیت و افسانهای که در هم تنیده شده است ندارم ـ یک جور روح حماسی را در من ایجاد کرد و در جنگ که بودم، حس میکردم پشتوانه عظیمی از اجدادم دارم. یادم است در کنگره هشت سال دفاع مقدس در بوشهر گفتم: «ما ۱۷۰ سال دفاع مقدس داریم، نه هشت سال!» همین را برداشتند و تیتر کنگره شهدای بوشهر کردند. با این کار اولاً: «کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا» محقق شد. ثانیاً: شهدای ما از جنگهای جهانی اول و دوم، از جمله احمد خان تنگستانی هم، زنده و مطرح شدند. احمد خان مربوط به جنگ جهانی اول است که در جنگ سال ۱۸۵۶ با بیگانگان به شهادت رسید. بعد رئیسعلی دلواری است که او هم همینطور شهید شد. اینها حس شخصی و کلیام نسبت به رئیسعلی دلواری و دلیران تنگستان است. ما درباره جنگهای چریکی سراسر دنیا، چیزهای زیادی خواندهایم. جنگهای چریکی رئیسعلی دلواری و انگلیسیها حاوی نکات بسیار زیبایی است. در کتاب فردریک مابرلی خواندم که در نامهای به سفارت انگلیس نوشته: «ننگ بزرگی برای ارتش بریتانیاست که یک مشت تفنگچی یک سال و نیم تمام است که نگذاشتهاند نیروهای ما از بوشهر به سمت شیراز حرکت کنند!» انگلیسیها جرئت نمیکردند از بوشهر به شیراز و برازجان بروند و مجبور شدند پلیس جنوب ایران را از طریق یزد و کرمان به سمت دلوار حرکت بدهند. نکته جالب این است که عدهای بدون ذرهای وابستگی مالی و سیاسی، به این شکل حماسی ایستادگی کردند.
قدرت ایمان و اعتقاد است. اینطور نیست؟
بله، دقیقاً. رئیسعلی دلواری نامهای به شیخ حسن خان دلواری نوشت که اگر آن را بخوانید متوجه خواهید شد سر و کارتان با یک عده آدم معتقد مذهبی و ملی است و نه با یک عده تفنگچی بیاطلاع و ناآگاه. این نامه رئیسعلی، در واقع یک مانیفست است. در قصه رئیسعلی دلواری، ماجرای موسیو واسموس آلمانی هم برای خودش حکایتی است. او سفیر آلمانها در بوشهر بود. بعد به افغانستان رفت. خودش در کتابهایش مینویسد: پول نداشت و از رئیسعلی و همراهانش قرض میکرد و بعد از جنگ تصمیم گرفت پولها را پس بدهد! شاید از فکر واسموس در قیام تنگستان استفاده شده باشد، ولی نقش چندان زیادی نداشته است. وضع او با لورنس عربستان خیلی فرق داشت، چون لورنس هم پول داشت، هم با نیروهای آلمان در ارتباط بود. او حسابی امکانات و سلاح داشت و در واقع نهضت ضد عثمانی توسط اعراب را کلید زد.
از شیخ حسین خان برازجانی هم قصههای جالبی را نقل میکنند…
بله، میگویند: نیروهای آیتالله سید عبدالحسین لاری از طرف لار به سمت جنوب، برای کمک به تنگستانیها حرکت کردند. در برازجان و منزل شیخ حسین خان برازجانی، دو هفتهای ماندند. شیخ حسین خان به سید عبدالحسین لاری گفت: «اگر قصد دارید با انگلیسیها بجنگید، آنها در بوشهر هستند، ولی اگر قصد دارید با مرغ و خروسهای من بجنگید، دیگر چیزی نماندهاند!» از این قصهها فراوان است.
یا مثلاً خالو حسین دشتی؟
بله، در جنگ جهانی اول، نیرویی به اسم خالو حسین بردخونی معروف به خالو حسین دشتی داشتیم که در رکاب رئیسعلی جنگید و در جنگ جهانی دوم هم زنده بود، اما در نبود رئیسعلی، حتی یک تیر هم به طرف انگلیسیها شلیک نکرد! در جنگ اول، دولت مرکزی ضعیف بود و مردم خودشان تفنگ داشتند و از استقلال کشورشان دفاع کردند. همیشه این سؤال برایم مطرح است که چطور مردم در جنگ جهانی اول که قاجارها سر کار هستند و امثال مشیرالدولهها سر کار میآیند و دائماً وزیر عوض میشود، تفنگ به دست میگیرند و در برابر انگلیسیها ایستادگی میکنند، اما در جنگ جهانی دوم کشور ظرف یک ساعت سقوط میکند و هیچکس جلوی انگلیسیها نمیایستد؟
و جوابی پیدا کردهاید؟
بله، به خاطر این است که رضاخان مردم را مثل عشایر که از یک منطقه به منطقه دیگر میرفتند جابهجا و بعد هم آنها را خلع سلاح کرد و گفت: میخواهم ارتش متحدالشکل درست کنم! اسلحه را از دست مردم گرفت و ارتش او هم تحت نفوذ بیگانگان قدرت جنگیدن نداشت و پایتخت ظرف یک ساعت سقوط کرد! سربازها از پادگانها فرار کردند و رضاخان دستور داد فرماندهان آنها را تازیانه بزنند! مردم هم که تفنگ نداشتند تا بجنگند. درست برعکس جنگ ایران و عراق که امام به مردم اعتماد کردند و به دست آنها اسلحه دادند و آن حماسه بزرگ خلق شد و حتی یک وجب از خاک این کشور به دست دشمن نیفتاد.
به قصه رئیسعلی برگردیم…
داشتم میگفتم وقتی در سال ۱۳۷۱ برای کنگره رئیسعلی دلواری به بوشهر رفتم، دو قبرستان در آنجا برایم جالب بودند. یکی قبرستان انگلیسیها در بهمنی بوشهر و دیگری قبرستان جیرنیل در خیابان سنگر بوشهر. تازه از نیروی زمینی به نیروی دریایی سپاه منتقل شده بودم و ۹ ماهی بود بیکار بودم. یک روز به من گفتند: قرار است برای شهید رئیسعلی دلواری کنگرهای برگزار شود و بد نیست شما بروید و از قبرستانی که در آنجا است، گزارش تهیه کنید. همین مقدمه تحقیق بسیار بزرگی شد که قصه مفصلی دارد.
به نظر شما با اینکه بوشهر در جوار کشورهای عربی است که در آنها خبری از خیزشها و آگاهیهای انقلابی نیست و طبعاً نمیتوانند کمک چندانی به ارتقای فرهنگی مردم بوشهر کنند، چطور چنین قیام شکوهمندی در آنجا پا گرفت؟
این هم برایم نکته مجهولی است که چطور این مردم اینقدر به آب و خاک و نوامیس خود تعلق خاطر دارند که برخلاف دیگران و قبل از همه، شروع به مبارزه با انگلیس میکنند. شاید یک علتش این باشد که همه ابواب جمعی کنسولگری انگلیس در بوشهر بودند و مردم واقعاً از دست آنها بهستوه آمده بودند.
رئیسعلی دلواری فنون رزمی و مخصوصاً قدرت رهبری و مدیریت بالا را در آن سن کم از کجا یاد گرفته بود؟
در دلوار همه فنون رزمی را بلدند. پدربزرگ رئیسعلی، خانِ دلوار بود. در آنجا آداب و سنن خاصی دارند و طبعاً بسیاری از خلقیات نسل به نسل منتقل میشود. اصلاً رئیسعلی چون خانزاده بود اسمش را رئیسعلی گذاشتند. در دلوار به کدخدا میگفتند: رئیس! الان هم اقوام آنها از همین اسامی دارند.
چرا رئیسعلی با این همه خدمات ارزندهای که کرد، آنطور که باید و شاید شناخته شده نیست؟
در مرکز بودن افراد مهم بود. ستارخان و باقرخان که آمدند تهران را بگیرند، نامشان ماند، ولی رئیسعلی هیچوقت نیامد تهران را بگیرد و رئیسعلی در سریال دلیران تنگستان جمله قشنگی میگوید که: «ما نیامدهایم چیزی بگیریم، آمدهایم چیزی را از دست ندهیم.» این جمله میتواند فلسفه کل قیام دلیران تنگستان باشد. آنها میخواستند خانه و سرزمین و خاکشان را از دست ندهند.
در جنوب افراد زیادی بودند که جنگیدند، ولی هیچکدام حرمت و شأن رئیسعلی دلواری را ندارند. علت چیست؟
بله، مثلاً میر مهنای بندرریگی که ۷۰ سال قبل از رئیسعلی بود، رفتارهای غیر اخلاقی و غیرانسانی زیادی داشت و پدر، عمو و برادرهایش را کشت، اما رئیسعلی رفتار ناشایستی نداشت و همیشه بر دین و اخلاق تأکید میکرد که این نکته باارزشی است. متأسفانه این ستارهای که خیلی خوش درخشید، زود از دست رفت. جنبه مهم رئیسعلی و دلیران تنگستان، جنبههای مذهبی آنهاست و اعتقادی که به باورهای شیعی و عاشورا دارند. اگر این اعتقادها نبود، مگر میشد در برابر ارتش بریتانیا که نصف دنیا را گرفته بود، با چهار تا تفنگ فرسوده مقاومت کرد؟ سرگرد نایلسترام سوئدی در کتاب «شاخه نبات» مینویسد: روزی که رئیسعلی شهید شد در شیراز بود و دید همه مردم شیراز عزادار بودند! او میگوید: اولین بار که رئیسعلی را در روستای کوچکش دیدم، خوشحالیام خیلی بیشتر از وقتی بود که پادشاه سوئد را دیدم! او در کتابش به نکات بسیار ظریفی اشاره کرده و نوشته بود: دو بچه شیرازی داشتند بازی میکردند، بعد گفتند: بازی را رها کنیم و برویم رئیسعلی شویم! اگر به این نکته توجه کنید که در آن زمان هیچ روزنامه و رسانهای در اختیار آنها نبود، آن وقت اهمیت این محبوبیت و شهرت را بهتر درک میکنیم. رئیسعلی حس قهرمانی را در مردم تنگستان بیدار کرد.
نقش روحانیت در قیام تنگستان را چگونه ارزیابی میکنید؟
رئیسعلی دلواری و تنگستانیها، سر خود کار نمیکردند و به حرف علما گوش میدادند. نقش روحانیت در این قیام زیاد بود. آیتالله بلادی کتابی به نام «حربنامه» دارد و در آن نوشته است وظایف یک فرمانده چیست؟ چگونه باید گزارشها را تهیه و با اسرا رفتار کند. تنگستانیها بر اساس «حربنامه» میجنگیدند و اصلاً با قضایای احکام جنگ در اسلام، شوخی نداشتند. همه علمای آن خطه با هم متحد بودند و همین هم کار را پیش برد.
منبع : روزنامه جوان